هنگامی که من برای خواندن کتاب،زیر شاخه های پراكنده ی درخت بید نشستم،صندلی پارك خالی بود. از زندگی خسته شده بودم و بدین خاطر اخم كرده بودم.زیرا تمام دنیا مصمم بود تا مرا هر طور كه شده به پایین بكشد و گویی این برای خراب كردن روزم كافی نبود،كه پسر جوانی نفس نفس زنان،خسته از بازی به من نزدیك شد.او دقیقا كنار من ایستاد در حالی كه سرش را پایین انداخته بود،با شوق بسیار به من گفت:"نگاه كنید،چه چیزی پیدا كردم."
درباره
داستان کوتاه آموزنده ,